لوح دل |
|||
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند. می گویم : اگر دیدن نادیدنی ها اینقدر زیبا و هیجان آور است، پس چشم جان باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی التماس دعا نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
|||
|