گاهى سعادت يا شقاوت، درِ خانه ما را می زند. گاهى نه؛ می آيد و كنج خانه مان لانه میكند.
بعضى اوقات، آغوش میگشاييم و اين يا آن را در بر میگيريم، گاهى هم نه؛ دست رد به سينه شان میزنيم.
نمیدانم ما از كدامين قبيله ايم!
نمی دانم با كه خويشيم و از كه میگريزيم؟! اما می دانم با مسافر اين قبيله احساس غريبى نمیكنيم.
مسافر اين قبيله كيست؟ من كمى دير با او آشنا شدم. هر چه بيشتر می گشتم، كمتر اثرى از او می يافتم. تا يكى از شما به يارىام شتافت و نامه هاى او را برايم فرستاد. دستش بی درد!
مسافر اين قبيله، خود را با نامهاى شناساند و هنوز جواب نامه خويش را دريافت نكرده بود كه...
×××
سی ام آذر سال 1365؛
عقربه هاى ساعت، دو و سى و پنج دقيقه بعدازظهر را نشان می دهند. نوجوانى هفده ساله، همسفر تندبادى دهشتناك در كوره راهى پر فراز و نشيب، گوشه خانه ى نشسته و براى مجله مورد علاقه خود نامه می نويسد. مدتهاست می خواهد با كسى حرف بزند؛ درددل كند و از مشكل بزرگى كه بر سر راهش قرار گرفته، ديگران را خبر كند.
شايد گوش شنوايى نيافته يا خيال كرده خود به تنهايى میتواند بر اين دشوارى فائق آيد؛ اما سرانجام چه؟ بالاخره چاره چيست؟ هواى بارانىِ آن روز، روح لطيف او را هم به بازى می گيرد و آن بغض مانده در گلو را واژه واژه، بر صفحه سفيد كاغذ می تركاند.
او از خودش آغاز می كند؛ از اينكه در خانوادهاى مرفه و ثروتمند زندگى می كند. از پدر و مادرى می گويد كه هر دو پزشك هستند و از صبح علی الطلوع تا پاسى از شب، بيرون خانه! پدر و مادرى بی قيد، لاابالى و بی اهميت به تربيت تنها فرزند خويش!
او از تنهايیها، غربتها و بیكسى خود میگويد... و چاره اى كه والدين براى حل اين معضل انديشيده اند كه در حقيقت، آغاز مشكل اوست.
«مشكل اصلى من از حدود يك سال پيش شروع شد. پدر و مادرم به دليل اينكه من تنها فرزند خانواده هستم و ضمناً وضع مادی شان هم خوب است، دختر خاله ام را كه در خانواده اى متوسط زندگى مىكند و همسن خود من است، به سرپرستى قبول كردند. از آن تاريخ به بعد، خانه آرام و ساكت ما كه در طول روز، كسى جز من در آن زندگى نمی كرد، تبديل به محل زندگى پسرى شد با دخترى كه به مراتب از شيطان حرفهای تر است!«
بگذاريد فكر و خيال من به سمت و سوى ديگرى نرود. بگذاريد نگويم كه شايد در ميان جوانان و نوجوانان ما كسانى باشند كه همين جا حتى بی مطالعه ادامه اين ماجرا به من نهيب بزنند كه: صبر كن! تند نرو؛ مگه چه اتفاقى افتاده؟ آسمون كه به زمين نيومده!
براى بعضى ممكن است آسمان به زمين نيامده باشد؛ اما براى او كه خسته از دردى جانكاه، در جادهاى چنين پرپيچ و خم، نفس نفس زنان می رود، تصور اين كه مبادا بلغزد، كابوسى وحشتناك است:
»حدود 10 ساعت از روز را با دختر خاله ام در خانه تنها هستيم. او يك لحظه مرا تنها نمی گذارد و دائماً در سرم فكر گناه می اندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه می كند. البته من پسرى نيستم كه اسير خواهش و حرفهاى او شوم و هميشه سعى مىكنم خودم را از او دور كنم؛ ولى او مانند شيطانى است كه سر راه هر انسانى ظاهر میشود و او را به قعر جهنم پرتاب می كند و براى همين است كه من از او احتراز می كنم؛ ولى او دست از سر من برنمی دارد.»
تا نوجوان و جوان نباشيد، تا صداى گروپ گروپ قلب خود را در مقابل غمزه اى و كرشمه اى نشنيده باشيد، تا پس از شنيدن صداى نازكى، ميزان الحرارهاى بر تن داغ خود ننهاده، گرماى ناخودآگاه آن را حس نكرده باشيد، مگر می توانيد بفهميد كه ده ساعت تنهايى با دخترى كه كَتِ شيطان را از پشت بسته، يعنى چه؛ آن هم با شرايطى كه او دارد:
«البته فكر می كنم همه اين بدبختیها به خاطر اين است كه من مقدارى زيبا هستم. فكر می كنم اگر اين موهاى طلايى و پوست روشن را نداشتم، حتماً اين مشكل سرم نمی آمد.»
او در اين نامه، چهار بار به صراحت تقاضاى كمك می كند و از مخاطبان خويش در آن مجله، عاجزانه می خواهد كه نگذارند برادرشان پاكى خود را از دست بدهد. بعد هم نامه را امضا می كند و به نشانى مجله می فرستد. دستاندركاران آن مجله، پس از دو هفته، پاسخ بسيار كوتاهى را به آدرس دبيرستان محل تحصيل اين نوجوان می فرستند:
برادر گرامى...
با سلام. حتماً موضوع را با خانواده خود در ميان بگذاريد؛ زيرا آگاهى خانواده تان می تواند براى شما مؤثر باشد.
موفق باشيد
و چند روز بعد، پاسخى دريافت می كنند به انضمام نامهاى ديگر:
مجله محترم...
با سلام، برادر امير... در تاريخ 65/10/5 در عمليات كربلاى چهار به شهادت رسيده اند. نامه شهيد ضميمه می شود.
رئيس دبيرستان
65/10/16
×××
من امروز احساس دستاندركاران آن مجله را پس از رسيدن خبر شهادت امير و نامه دومش درك می كنم. نامهاى كه قرار بود اساساً وقتى به دست آنان برسد كه او پر كشيده باشد! در لابلاى سطر به سطر نامه دوم، دنبال چيزى می گرديم. هم من و هم مخاطبان آن روز امير در آن مجله:
آيا سرانجام او توانست لجام آن اسب سركش را بگيرد و نلغزد؟ آيا توانست با نفس خويش بجنگد و آن را زمين بزند؟ بخشى از نامه او، پاسخ اين پرسش است:
»من می روم؛ اما بگذار اين دختر فاسد بماند. من فقط خوشحالم كه حالا كه عازم جبهه هستم، هيچ گناه كبيره اى ندارم و براى گناهان ريز و درشت ديگرم از خداوند طلب مغفرت می كنم.»
نه هر كه چهره برافروخت، دلبرى داند
نه هر كه آينه سازد، سكندرى داند
نه هر كه طرف كله، كج نهاد و تند نشست
كلاهدارى و آيين سرورى داند
مدار نقطه بينش، ز خال توست مرا
كه قدر گوهر يكدانه، گوهرى داند
تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پرورى داند
منبع : می شکنم در شکن زلف یار
نظرات شما عزیزان:
احمدرضا
ساعت15:03---31 ارديبهشت 1391
داداش گلم سلام-خوبی؟کی میشه شما رو دید؟اعتکاف میای انشاالله؟من فکرکردم فقط جواب اسمس نمیدی تازه فهمیدم مشکلت ژنتیکی اینجا هم جواب نظرات بچه هارو نمیدی به نظر من اگه جواب نظرات بدی حتی کوتاه باعث ایجاد رابطه خوبی میشه؟!منتظر جوابت هستم.
پاسخ:سلام برادرم.ما هم خیلی دلتنگ شمائیم، خیلی زیاد.
دقیقا معلوم نیست، تا ببینیم خدا چی میخواد
ممنون از نظرت، حق با شماست.فقط به رسم رفاقت دعامون کن